جدول جو
جدول جو

معنی گمراه کردن - جستجوی لغت در جدول جو

گمراه کردن
کنایه از کسی را از راه راست منحرف ساختن
تصویری از گمراه کردن
تصویر گمراه کردن
فرهنگ فارسی عمید
گمراه کردن
کسی را از راه خویش منحرف ساختن اضلال، از طریقه صواب منحرف گردانیدن اغواء، از دین حق منحرف ساختن اضلال
فرهنگ لغت هوشیار
گمراه کردن
Mislead
تصویری از گمراه کردن
تصویر گمراه کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
گمراه کردن
enganar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
گمراه کردن
in die Irre führen
دیکشنری فارسی به آلمانی
گمراه کردن
wprowadzać w błąd
دیکشنری فارسی به لهستانی
گمراه کردن
вводить в заблуждение
دیکشنری فارسی به روسی
گمراه کردن
вводити в оману
دیکشنری فارسی به اوکراینی
گمراه کردن
engañar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
گمراه کردن
induire en erreur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
گمراه کردن
ingannare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
گمراه کردن
misleiden
دیکشنری فارسی به هلندی
گمراه کردن
भटकाना
دیکشنری فارسی به هندی
گمراه کردن
menyesatkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
گمراه کردن
잘못 이끌다
دیکشنری فارسی به کره ای
گمراه کردن
להטעות
دیکشنری فارسی به عبری
گمراه کردن
误导
دیکشنری فارسی به چینی
گمراه کردن
誤解させる
دیکشنری فارسی به ژاپنی
گمراه کردن
yanıltmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
گمراه کردن
kudanganya
دیکشنری فارسی به سواحیلی
گمراه کردن
หลอกลวง
دیکشنری فارسی به تایلندی
گمراه کردن
বিভ্রান্ত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
گمراه کردن
گمراہ کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
گمراه کردن
ضلّل
دیکشنری فارسی به عربی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همراه کردن
تصویر همراه کردن
سفر کردن، شخصی یا چیزی را باتفاق کسی فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمانه کردن
تصویر گمانه کردن
کنایه از گمان کردن، پنداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذاره کردن
تصویر گذاره کردن
عبور کردن، گذشتن، عبور دادن، گذراندن، برای مثال ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی / که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب (مسعودسعد - ۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذران کردن
تصویر گذران کردن
گذراندن روزگار، زندگانی کردن، امرار معاش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذران کردن
تصویر گذران کردن
زندگی کردن، معیشت داشتن امرار معاش: با مواجب کمی گذران میکند
فرهنگ لغت هوشیار
عبور کردن گذشتن: ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند و بحیلتها آب بر کرد را گذاره کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته. یا گذاره کردن تیر. گذشتن تیر از موضعی: یک چوبه تیر در کمان نهاد و بینداخت آن چهار پسر را بسفت و گذاره کرد، عبور دادن گذراندن: زرود هایی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصور کردن: گمان کسی را وفا ناید از وی حکیمان بسی کرده اند این گمانه. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراغه کردن
تصویر مراغه کردن
غلت زدن، غلت زدن خر، غلتیدن در خاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همراهی کردن
تصویر همراهی کردن
هم سفرشدن باکسی، موافقت کردن با کسی، هم صحبت شدن، یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزاره کردن
تصویر گزاره کردن
((~. کَ دَ))
گذشتن، عبور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراغه کردن
تصویر مراغه کردن
((~. کَ دَ))
به خاک غلتیدن
فرهنگ فارسی معین